|
|
ابزارهای موضوع | جستجو در موضوع | نحوه نمایش |
سردسته اکیپ
![]() |
![]()
محلی برای سوتی های باحال و صد البته ضایع شما
![]() من عموم اینا کرج زندگی می کنن ما یه بار ساعتای 5-6 از یزد راه افتادیم بریم اونجا خلاصه ساعت سه شب رسیدیم اونجا از قبلم زنگ زدیم به عموم و عموم اومد پایین سلام و ماچ و اینا بعد گفت در بازه برو بالا من با متکای خودم که همیشه و همه جا همراه همیشگی و یار و غار منه و دمپایی های قرمزم,مانتوی سبز,شال قرمزو یک عدد شلوار ورزشی قهوه ای که دو طرفش دو تا خط سفید داره(بله مردونست)رفتم با آسانسور بالا.... دست ِ بر قضا آسانسور خراب بوده و من وقتی زدم شش به جای اینکه بره 6 رفته 5 آقا رفتم دیدم درشون بسته است...درسته که سه شب بود و من اصلا دیوونه یا زنجیری نیستیم اما گفتم الان زن عمو اینا بیدارن دیگه دستو گذاشتم روی زنگ و برنداشتم. و بعد با بزرگترین لبخندم منتظر زن عموم شدم....اما کسی که دیدم یک آقای به شدت عصبانی بود که درو باز کرد....نه تنها لبخندم تبخیر شد,که فکم هم تا هم کف افتاد فهمیدم که این آقای محترم همونیه که قرار بوده بیاد خواستگاری دختر عموم (عکسشو دیده بودم) نمیدونم چرا به چه دلیل عقلی و نقلی به کدامین سند و اثبات و ادله برگشتم با اون تیپم و البته متکای گل گلیم یک ژست خیلی طاووس وار و متینانه گرفتم و گفتم ای وای آقا مهدی سلام والا ما نمی دونستیم تا این مرحله (در این حین ابروهامم مثل آدمای مچگیر براش تند تند مینداختم بالا)پیش رفتین..مبارک باشه....اینقدر این آقا مهدی تعجب کرده بود که اصلا هنگ کرده بود و من فقط یک لحظه ی خیلی کوتاه تصمیم گرفتم به عقلم رجوع کنم برای همین شماره ی در واحدشون رو نگاه کردم و فهمیدم که با آینده ی دختر عموم بازی بدی رو شروع کردم! |
![]() |
![]() |
![]() |
عضو اکیپ
![]() |
![]()
__________________
گر درطـلـب گـوهـر کانـی , کانــی
ور زنده ببـوی وصل جانی , جانــی هر چیز که در جستن آنی , آنــی
چای سبز | کفش | آلودگی هوا | خواص شیر | ترک سیگار | عکاسی | عینک آفتابی | دکور آشپزخانه | ساعت مچی | مانیکور ناخن | لاستیک خودرو
|
![]() |
![]() |
سردسته اکیپ
![]() |
اولین سوتیی که من توی زندگیم یادم میاد وقتی بود که کلاس اول دبستان بودم...اما خیلی هم سوتی من نبود میشه گفت شوخی تقدیر و روزگار در قبال من بود!
مامانم یه کفش خیلی ژیگول واسم خریده بود...صبح که می خواستم برم مدرسه به مامانم گفتم بده پا کنم اما مامانم گفت برات کادوش می کنم میدم به بابات بیاره مدرسه سر صف بهت کادوش بدن من بسیار از این حرکت خردمندانه مامانم ذوق زده شدم و تو دلم گفتم چه دلی بسوزونم از رحیمی!(مگه شما تو دبستان همه رو به فامیلی صدا نمی زدید؟ ![]() دست بر قضا,تو هفته معلم به سر می بردیم خوب قضیه تا حدودی آشکار شد,مدیرمون به جعبه کادوپیچ شده اومد دم در کلاسمون و جعبه کادو رو داد به معلممون و گفت بابای هانیه فلانی این هدیه رو برای شما آوردن من واقعا تو شرایط بدی بودم از یه طرف معلممون که بسیار شگفت زده شده بود چون من کادوشو داده بودم قبلا..از یه طرف اون کفش ژیگولم که من توی جعبه داشتم اشکاشو می دیدم که داره گریه می کنه در نهایت بدون هیچ سیاستی بلند شدم گفتم نه اینو قرار بوده سر صف به من کادو بدین!. خیلی واکنش بقیه رو یادم نمیاد اما رحیمی زنگ تفریح خیلی بهم خندید ![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
ابزارهای موضوع | جستجو در موضوع |
نحوه نمایش | |
موضوعات و تاپیک های مشابه و مرتبط با تاپیک این صفحه به شرح زیر است: | ||||
موضوع | نویسنده موضوع | انجمن | پاسخ ها | آخرين نوشته |
![]() |
ALI | کاریکاتور | 169 | 08-12-2014 09:52 PM |
![]() |
ensi | مطالب جالب انگیز | 6 | 11-30-2013 10:08 PM |
![]() |
sajjad... | اتومبیل و خودرو | 11 | 11-10-2013 08:48 PM |
![]() |
sajjad... | عکس و تصاویر جالب انگیز | 6 | 07-18-2013 09:07 PM |
![]() |
Ashli | ماهی و آبزیان | 32 | 03-04-2013 02:49 PM |