|
ثبت نام | بارگذاری تصاویر - تبلیعات اینترنتی | بازیهای اکیپی | فروشگاه اکیپ | جستجو | ارسالهاي امروز | نشانه گذاري انجمن ها به عنوان خوانده شده |
|
ابزارهای موضوع | جستجو در موضوع | نحوه نمایش |
|
مبصر اکیپ
![]() |
![]() در يک غروب جمعه ، پيرمردي مو سپـيد ، در حالي که دختر جوان و زيبايي بازو به بازويش او را همراهي مي کرد وارد يک جواهر فروشي شد و به جواهرفروش گفت: "براي دوست دخترم يک انگشتر مخصوص مي خواهم." مرد جواهرفروش به اطرافش نگاهي انداخت ، و انگشتر فوق العاده ايي که ارزش آن چهل هزار دلار بود را به پيرمرد و دختر جوان نشان داد. چشمان دختر جوان برقي زد و تمام بدنش از شدت هيجان به لرزه افتاد. پيرمرد در حال ديدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت: خب ، ما اين رو برمي داريم. جواهرفروش با احترام پرسيد که : پول اون رو چطور پرداخت مي کنيد؟ پيرمرد گفت : چـِک میدهـم ، ولي خب مي دونم که شما بايد مطمئن بشيد که در حساب من به اندازه کافی پول هست .. بنابراين من اين چک رو الان مي نويسم و شما مي تونيد روز دوشنبه که بانکها باز مي شه ، به بانک تلفن بزنيد و تاييدش رو بگيريد و من در بعدازظهر دوشنبه اين انگشتر را از شما مي گيرم. دوشنبه صبح مرد جواهرفروش در حالي که به شدت ناراحت بود به پيرمرد تلفن زد و با عصبانيت به پيرمرد گفت : من الان حسابتون رو چک کردم، اصلا نمي تونم تصور کنم که توي حسابتون هيچ پولي وجود نداره! پيرمرد جواب داد: متوجه هستم ، ولي در عوضش مي توني تصور کني که من چه آخرهفته معرکه و هيجان انگيزي رو گذروندم؟
__________________
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو ![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
ابزارهای موضوع | جستجو در موضوع |
نحوه نمایش | |
موضوعات و تاپیک های مشابه و مرتبط با تاپیک این صفحه به شرح زیر است: | ||||
موضوع | نویسنده موضوع | انجمن | پاسخ ها | آخرين نوشته |
![]() |
IRAN77 | طنز | 0 | 02-17-2013 09:05 AM |
![]() |
Rain | خانه داری و شوهر داری | 19 | 12-29-2012 11:52 AM |
![]() |
ALI | حوادث | 2 | 11-28-2012 04:12 PM |