نها ماندم ، تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم
با یادت شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم
دل من ز غمت فغان برآرد
دل تو ز دلم خبر ندارد
دل تو ز دلم خبر ندارد
محمد اصفهانی:)
__________________
خرمن سوخته ی ما به چه کارش میخورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریهی طوفانیام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
|