یه وقتایی هست که تا ته ِ ته استخونت سوز و سرماست
بعد یه دفعه که میری جلوی نور خورشید یه حس خیلی خوبی به آدم میده
حس گرم شدن
حس خوب ِ زنده بودن
من الان تو دلم همون حسو دارم
و اصلا دلم نمی خواد به سرمای گذشته فکر کنم یه جورایی گرمای دلمو کم می کنه
+فکر می کنم خدا یه چیزیو موقع آفرینش جهان یادش رفته!یه لبخند برای خورشید شاید...
__________________
زندگی من، وقتی که دخترکوچولو بودم، در انتظار بيهوده ی خودِ زندگی گذشت. گمان میکردم که يک روز يک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، يا شروع شدن چشم اندازی.
بايد قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم.... |
|