|
ثبت نام | بارگذاری تصاویر | بازیهای اکیپی | فروشگاه اکیپ | جستجو | ارسالهاي امروز | نشانه گذاري انجمن ها به عنوان خوانده شده |
![]() |
|
ابزارهای موضوع | جستجو در موضوع | نحوه نمایش |
![]() |
|
عضو افتخاری اکیپ
![]() |
بچه که بودم هرموقع قرار بود از من و بقیه عکس بگیرن؛
قبلش مادرم یواشکی بهم می گفت نخندیا!زشت میشی! از همون بچگی عادتم شد.. چه عکس بگیرن ازم..چه بدونم قراره چند نفر بهم نگاه کنن ناخودآگاه دیگه نمی تونم بخندم... فکر می کنم خدا هم در مورد من همین عقیده رو داره!. هه انگاری خدا هم باورش شده... +امروز وقتی به خاطر خاطره ی عموم خندیدم انگار دنیا رو به مادرم دادن...چشماش چراغونی شد...کی فکرشو می کرد...کی فکرشو می کرد اه:| یازده بهمن تلخ تلخم و اصلا اینو دوست ندارم:| چقدر پراکنده.... اصلا چی دارم تایپ می کنم همینجوری تند تند ![]()
__________________
خرمن سوخته ی ما به چه کارش میخورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت رفت و از گریهی طوفانیام اندیشه نکرد چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت |
![]() |
![]() |
افرادی که با این نوشته حال فرمودند:
|
افرادی که با این نوشته حال فرمودند:
|
افرادی که با این نوشته حال فرمودند:
|
افرادی که با این نوشته حال فرمودند:
|
![]() |
|
عضو افتخاری اکیپ
![]() |
من یه قاعده ی افتضاح تو زندگیم دارم:
خیلی دوسش دارم اینقدر که دلم نمیخواد یه روزی برسه که از دستش بدم پس هیچ وقت به دستش نمیارم! می دونید چی می گم؟ آدم وقتی یه چیزی یا یه کسیو به دست میاره همش این ترس همراهشه که نکنه یه روزی یه وقتی از دستش بدم؟ ولی وقتی نداشته باشیش دیگه این ترسو نداری؛به جاش یه رویا و امید ِ همیشه زنده داری.../ وقتی پنج شیش سالم بود دائیم برام یه بادبادک درست کرد...عاشقش شدم! بهم گفت نخشو ول نکنیا! از ترس اینکه نکنه یه وقت نخشو ول کنم هیچ وقت نگرفتمش! وقتی 18 سالم بود عاشق رشته فیزیک و صد البته نجوم بودم؛عموم گفت رشته فیزیک خیلی سخته کارم براش نیست!اگر رفتی نکنه یه وقت نتونی از پسش بر بیای! دلم نمی خواست روزی از فیزیک و نجوم زده بشم برای همین نرفتم رشته فیزیک! با همه علاقم! نزدیک یک سال به آسمون نگاه نکردم! امروز وقتی مادرم گفت اگر رفتی پیش بابات نکنه یه وقت عوض بشی,بازم ترسیدم و مطمئنم یه روزی یه وقتی پشیمون میشم مثل الان که دلم می خواست نخ ِ بادبادکم دست خودم باشه نه کس دیگه! . 15 بهمن 91
__________________
خرمن سوخته ی ما به چه کارش میخورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت رفت و از گریهی طوفانیام اندیشه نکرد چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت ویرایش توسط adamak : 02-03-2013 در ساعت 08:48 PM |
![]() |
![]() |
عضو افتخاری اکیپ
![]()
تاریخ عضویت: Jul 2012
سن: 22
نوشته ها: 813
ثروت: 15,042 تومان
تشکرها: 3,456
تشکر شده: 2,640
استاتوس: ....................
|
....
خیلی وقته دارم فکر میکنم به پست قبلیت هانی جان! نمیشه نمیگنجه یه جوریه ! اینطوری همه عمرش آدم بـا حسرت زندگی میکنه که ! لذت داشتن و بدست آوردن اون چیزی که دوست داره هم نمیبـره به نظرم لذت بردن از علایق آدمی بیشتر می ارزه ، خیلی زیـــــــاد حتی اگه بعدا اونو از دستش بدی یا نظرت دربــــاره ش عوض بشه مهم اینه بهش رسیدی ، به یکی از آرزوهــــآت ، در اون موقعیت ِ داشتنش بودی وااااااای این خیـــــــــلیه هــــآ !! تا این که بخواد آدم بشینه و از دور نگاه کنه و خوشحال باشه ندارمش و از دستش نمیدم ... ولی آدم ته ته دلش حسرت میخوره ، نه ؟ که چرا خطر نکردم ، ریسک نکردم ! تلاش نکردم ! تازه شایـد شایـد از دستش بدی ! اغلب احتمالش کمه، ممکنه بمونه میدونی ؟ به نظرم خیلی چیــزا ارزش تلاش و بدست آوردنشو دارن حتی اگه بعدا ازدست بــرن ............... یه نکته دیگه اینکه هیچ تلاش آدم بی نتیجه نمیمونه :) ...
__________________
...
خــــــدایـا! نگویمت که دستم بگیر ؛ عمـریست که گرفته ای ؛ رهــایش مکن ...................... ![]() |
![]() |
![]() |