|
![]() |
|
ابزارهای موضوع | جستجو در موضوع | نحوه نمایش |
سردسته اکیپ
![]() |
![]() ![]() ![]() ![]() لحظه های به یادموندنی هم میتونه یه لحظه ی غمگین باشه هم یه لحظه ی شاد کاش بتونیم احساس اون موقعمونو و لحظمونو جایی ثبت کنیم شاید چند سال دیگه کلی همراهش خندیدیم یا حتی گریه کردیم اینجا جایی برای نوشتن خاطرات روزانه نیست. فقط جایی برای لحظات ِ ناب ِ زندگیست.... ![]() ![]() ![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
سردسته اکیپ
![]() |
لب دریا نشسته بودم توی دلم عین خر داشتم کیف میکردم اخه اولین باری بود که دیدم بدون اینکه عین این بی صاحابا دنبال دخترا بیوفتم دختره از من خوشش اومده تازه از چیزایی خوشش اومده که همه بدشون میاد بهر حال دو روز دیگه بیشتر اینجا نیستم و میدونم دیگه نمیبینمش خیلی خواستم بگم بزار ببوسمت ولی لامصب خیلی خجالتیم در نتیجه خواستم بگم حد اقل دستت و بزار تو دستم و در اخر این افکار اب رفت تونستم یه پرتقال و پوس بکنم و نصفش کنم و اون نصفه ی بیشتری رو بهش بدم! بعدا خبراش رسید که بااین حرکتم خیلی حال کرده!.
تاریخ یه روز توی شهریور 91 |
![]() |
![]() |
سردسته اکیپ
![]() |
آدما وقتی گم میشن سریع تر می دون
ادما وقتی به یه آلبوم عکس نگاه می کنن هیچ وقت نمی فهمن کی اخم کردن کی خندیدن آدما وقتی مریض میشن همش حسرت اینو می خورن که چرا نمی تونن یه کار خوب برای آدمای دیگه انجام بدن. آدما وقتی تنهان دوست دارن خاطره هایی که با آدمای دیگه داشتنو به یاد بیارن نه وقتایی که بازم تنهان آدما وقتی به یه کار"نه" بگن هیچ وقت ازاینکه یه نفر دیگه به اون کار گفته"آره" خوشحال نمیشن آدما وقتی می خوان از جایی برن سعی می کنن به همه لبخند بزنن تا آدمای دیگه یه تصویر خوب تو ذهنشون باقی بمونه آدما...خیلی عجیبن |
![]() |
![]() |
سردسته اکیپ
![]() |
فک نمیکنی چیزایی که مینویسی با اسم تاپیکت بی ربطه هانیول؟
![]() الان اینی که بالا نوشتی لحظات بیاد ماندنیه توبود؟ ![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
عضو اکیپ
![]() |
ظاهرا دفترچه خاطرات بوده که لزوما ادبی هم نباید باشه
__________________
گر درطـلـب گـوهـر کانـی , کانــی
ور زنده ببـوی وصل جانی , جانــی هر چیز که در جستن آنی , آنــی
چای سبز | کفش | آلودگی هوا | خواص شیر | ترک سیگار | عکاسی | عینک آفتابی | دکور آشپزخانه | ساعت مچی | مانیکور ناخن | لاستیک خودرو
|
![]() |
![]() |
افرادی که با این نوشته حال فرمودند:
|
سردسته اکیپ
![]() |
20 تیر ماه 91
![]() عموم ظهر اومد گفت :هانی خاله بانو رو یادته؟ گفتم خاله ی شما میشد آره؟مرده؟ گفت:نه چند وقت بیهوش بوده تازه به هوش اومده بیا بریم دیدنیش فلان ده زندگی می کنه گفتم بیخیال بابا خیلی دلم خوشه حالا برم دیدنی یه آدم مریض که اصلا منو نمیشناسه و من دوبار تاحالا دیدمش؟ دیگه اصرار و بلاخره من و زن عموم رفتیم باهاش رفتیم اونجا کل خونه و آدماش بوی نعنا و زیره میدادن! رفتیم بالای سر خاله بانو و همونجور که گفتم منو نمیشناخت ولی میدونست بابام دختر داره به هر حال شوهرش یه سال پیش مرده بوده گویا...اسمش حسین بوده یه پسر داشت به اسم مصطفی یه دفعه خاله بانو گفت:مصطفی بابات کجاست؟ پسرش گفت که خوابیده برگشت گفت:حسینم حتما تازه از سر کار اومده اینجام که سرده من نمی تونم بلند شم.... پتوی منو بردار بنداز روش! خیلی حرفه به قرآن....خیلی مسلما خاله ی بابای من نمیدونه عشق چیه....و شاید هیچ وقت شعر عاشقونه نخونده باشه الان که این همه شعر عاشقانه و آدم عاشق داریم یه همچین کیفیت محبتی ام بینشون هست یعنی؟. حالا بعدش پسر خاله عموم اومد که یعنی بدرقمون ماشین عمومو دید گفت ماشینه خودته علی؟عموم گفت آره...گفت ماشین خوبیه.... پس خوشبختی!. دو روز پیش شنیدم خاله بانو هم رفته ![]() یادش افتادم دلم برای اون روز تنگ شد یه دفعه ایییییی ویرایش توسط adamak : 12-30-2012 در ساعت 01:58 AM |
![]() |
![]() |
|